امروز : جمعه 28 اردیبهشت 1403
{برای همان دوران دانشگاه}
من به رویای شبانه ی خود میبالد
وبه دنیای لجوج آدما می خندد
او ولی با همه همرگیش
عکس من است
دیگران والایند و
درد او مرگ تن است
من چو کوههای هزران ساله می ماند
او چو باران شبانه پرتشویش است.
من و او به اسیری یراق روحند
مرزشان ناپیدا –تا اینک-
در غمی یکرنگند
منِ من تنها است
اوی من نیز تنهاست
رنگشان خاکستری
غمشان عمر شب است.
کیست مرا در طلب عشق یاری کند
دستم رابگیرد
با من و اویم بازی کند
تاستاره ای به دل
چهره نمایان کند
رگ جان عشق من ،برزخ تاریک است.