امروز : پنجشنبه 13 اردیبهشت 1403
برای شخصیتهای زیادی کارت دعوت فرستادم تا جشنواره امسال را در کنار آنها به تماشای فیلمها بنشینم. صدها کارت دعوت به صدها شخصیت. اولین کسی که دعوتم را لبیک گفت کسی نبود جز افلاطون بزرگ! به خوابم آمد و فرمود کارت دعوت به دستش رسیده. کنار مترو قرار گذاشتیم.
لحظه قرار فرارسید. اما از افلاطون خبری نبود. نکند قالم گذاشته باشد؟ از دور مردی با سبیل بلند از بناگوش دررفته و هیکلی چاق و قدی متوسط و سری کاملا طاس علامت نشان میداد. کمی خودم را جمع و جور کردم و صورتم را به سمت دیگری برگرداندم. اما او مدام علامت میداد. بی خیال آمدن افلاطون شدم و با قدمهایی تند به سمت سینما به راه افتادم. چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای وایسا وایسای مردی من را وادار به ایستادن کرد. رو برگرداندم. همان مرد سبیل کلفت بود. نفس نفس زنان گفت: خودت کارت دعوت فرستادی... گفتم ببخشید؟ گفت من افلاطونم دیگر. جا خوردم. افلاطون داخل خواب هیچ شباهتی به این فرد نداشت. موضوع را که برایش گفتم فکری کرد و گفت: شاید بتوان با تفاوتی که بین عالم مثل و جهان محسوسات وجود دارد این مسئله را توضیح داد که فهمش در حد چون تویی نیست! با این استدلال او را به عنوان افلاطون پذیرفتم و با هم به سینما رفتیم.
راند اول- لباس شخصی
تیتراژ فیلم مجموعه ای از بریده های روزنامه است که میتواند برای مخاطب ناآشنا با حزب توده سوالهای اولیه و کنجاوی برانگیزی ایجاد کند. فیلم اما در همه چیز متوسط است. «ماجرای نیمروز» ی است که نه کارگردانی پختهای دارد و نه در خلق شخصیت و تیپ توانمند است. متاسفانه شخصیت اول فیلم که باید قهرمان میشد، ساخته و پرداخته نمیشود. ترفند فیلم نامه نویس در ایجاد انگیزه شخصی برای پیگیری موضوع حزب توده توسط قهرمان فیلم هم به غایت دم دستی و ضعیف، هم در فیلمنامه و هم در اجرا است. با ابن وجود اما ضرباهنگ فیلم این اجازه را به تماشاچی میدهد تا آن را دنبال کند.
جناب افلاطون اما از فیلم بسیار راضی و خشنود بودند. هیچ گونه بدآموزی وجود نداشت و مهمترین خوش آموزی فیلم را نوشته های پایان فیلم دانستند. از نظر ایشان عوام الناس که بنده هیجانات خویشند در پایان فیلم دست زدند چون فکر کردند که همه عوامل حزب توده شناسایی نشدند و گویی این جاسوسی آنها تا به امروز ادامهدار است. اما نوشتههای پایان فیلم بعد از دست زدن مردم، آب سردی بر پیکر تماشاچی مغرض ریخت ونشان داد تنها چند ماه بعد، همه اعضای حزب توده در بخشهای مختلف دستگیر میشوند و حکومت خدا را شکر بساط آنها را جمع میکند. مهم اینست القا به این سمت و سو برود که در حال حاضر هیچ جاسوس شوروی در کشور حضور ندارد تا دولت راحتتر بتواند با مسایل خرد و پیش پا افتاده و زشتی چون دموکراسی و حقوق فردی و این چیزها مقابله کند. جالب این است که همه اینها را جناب افلاطون از همین فیلم فهمیدهاند که باید به معرفت ایشان آفرین گفت. بهشان گفتم بسیاری از افراد در کشور ما نگاهشان در باره موضوعاتی چون دموکراسی و حقوق فردی و... با نگاه او یکیست. بزرگانی چون حسن عباسی و کوشکی و... داریم که مانند ایشان با معرفت از محسوسات به معقولات میرسند و چیزهایی کشف میکنند که در حد فهم ما عوام نیست.
راند دوم- پدران
دوربینی که داخل ماشین است. سپس روی هواست. گاهی بین افراد مختلف سرگردان است تا سوژه اصلی را پیدا کند. دوربین بازیگوشی که گاهی خودش هم نمیداند دنبال چیست. فیلم ار آن جمله فیلمهاییست که در انتهایش مخاطب احساس طلف شدن وقتش را میکند. آیا میتوان از یک ساختار تجربی فقط حل شدن یک معما را انتظار داشت؟ بدون هیچ درونمایه و عمقی؟ حتی حل شدن معما و تعقیب دختر توسط یکی از پدران هم کاملا دلبخواهانه است و منطق کافی ندارد. بزرگترین مشکل فیلم جدای از بعضی بازیهای مصنوعی و دیالوگهای رد و بدل شده عجیب و غریب (دیالوگ بین پدر و مامور پلیس را به یاد بیاورید) عدم توانایی در ایجاد یک درونمایه است. اسم فیلم از ما میخواهد به «پدران» توجه کنیم اما نه از پدران چیزی دستگیرمان میشود و نه از جوانترها. آنچه شاید در ذهن نویسنده و کارگردان بوده به هیچ وجه وارد دنیای تصویر نمیشود و نتیجه میشود فیلمی که نه هیجان به مخاطب میدهد نه تصاویر خارق العاده، نه بازی درخشان و نه درونمایه و عمقی که ذهن مخاطب را درگیر خود کند. وقتی فیلمی هیچ کدام از اینها را نداشته باشد پس محتوایی هم ندارد.
جناب افلاطون اما از این فیلم هم به شدت راضی بودند. مضرات مواد مخدر و سرعت بالای رانندگی و روابط غیرمجاز به خوبی برای عوام الناس گوشزد شده بود. از نظر ایشان دولت باید همه مردم را مجبور کند این گونه فیلمها را ببینند تا تعلیم و تربیت شوند.
راند آخر- تومان
خلق یک قهرمان عجیب و غریب، نوآوری در اجرا و بازیهای قابل قبول همه بازیگران، این فیلم را تبدیل به شگفتی جشنواره امسال میکند. فیلم با آنکه حول محور شرطبندی است و این قابلیت را دارد تا تبدیل به فیلمی با رویکرد آموزشی، تربیتی شود اما هیچ گاه در این دام نمیافتد. آنچه درام را سرپا نگه میدارد و موضوع فیلم، رفاقت است. پایان بندی که مشکل بسیاری از فیلمهای ایرانی است یکی از نقاط مثبت این فیلم است. موسیقی هم در بیست دقیقه آخر به کمک تصاویر میآید.
اما جناب افلاطون به شدت از این فیلم ناراضی بودند و خواهان اشد مجازات برای سازندگان. بسیاری بدآموزی از خوردن مواد ممنوعه تا دیدن بالاتنه لخت پسری نوجوان که میتواند شهوت را دل عوام روشن سازد تا ترویج شرکت در کار زشت شرط بندی و... همه باعث شد که کله طاسشان سرخ و سبیلهایشان کشیده تر شود. ایشان را به آرامش دعوت کردم و توضیح دادم که قرار است روز به روز اوضاع به آنچه در ذهن خویش دارند نزدیکتر شود. راه و روش را پرسیدند که پاسخ دادم: انتخابات و قدم زدن گام به گام. خنده ای عصبی کردند و فرمودند از کی تا به حال انتخاب مشتی عوام بنده شکم و شهوتران میتواند مایه سعادت جامعه ای شود؟ جواب دادم اگر میوه ها را کسی که صلاحیت دارد برای مردم انتخاب کند و به دست مردم بدهند و مردم فقط آنچه را که به آنها داده شده در کیسه بگذارند، چنین انتخاباتی کاملا در جهت اهداف مدنظر شماست. قرار است در گام بعدی به حول و قوه الهی هیچ بدآموزی در فضای مجازی و غیر مجازی نباشد و شرایط فراهم شود برای آموزش و تربیت افلاطونی. افلاطون خوشحال شد و دعا کرد که چنین شود. خیلی علاقهمند بودم تا ایشان را به جاهایی در همین مملکت ببرم که همین الان هم مدل آموزش و تربیت افلاطونی اجرا میشود و ببینند که نتیجه چنین آموزشی که فرد از خواندن هر کتابی که مضر تشخیص داده شود محروم، پاسخ همه سوالها مشخص باشد، طبیعتا شکل گیری فردی فیلسوف چون افلاطون و ... که نظر و دیدگاه مختص خودش را دارد نمیشود. بلکه افرادی به وجود می آیند، همگی کپی دست چندم ایشان که باید خودشان را هم در یک فضای استرلیزه نگه داشت تا با سوال و شبهه ای ایمانشان فرو نریزد. افلاطون که گویی حرفهای در دل گفته شده من را شنیده بود گفت: مگر فکر میکنی هدف آموزش افلاطونی به جز چیزی هست که گفتی؟! حرفی برای گفتن نداشتم.